میخواهم از تو دست بکشم اما یادم می آید آن شب که دیر آمده بودی، آنقدر نازم را کشیدی تا بخندم بعد جوری که انگار کشف مهمی کرده باشی، با ذوق پرسیدی: خندیدی؟ آری خندیده بودم میدانستم خسته ای و برای خنداندن من مانده ای میدانستم تا از دلم در نیاوری از پیشم نمیروی میدانستم صدایت را از من دریغ نمیکنی همه اینها را میدانستم و میتوانستم نخندم؟ هزار بار گفتی دوستت دارم یادم می آید و بی صدا گریه ام میگیرد میدانستم منبع

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

تخفیف ویژه سئو،آموزش سئو،بهینه سازی سایت درد پرنیانی در ولایت افق ابن سینا مادرشوهر امروزی نمیخوام آفتاب پرست